معنی شهرى نزدیک رشت

واژه پیشنهادی

لغت نامه دهخدا

رشت

رشت. [رِ] (مص مرخم) رشتن و ریسیدن. (ناظم الاطباء) (برهان). || (ن مف) مخفف رشته که معمولاً در اول آن اسم یا کلمه ای بیاید: دست رشت و...
- پای رشت، آنچه با پای رشته شده باشد. (یادداشت مؤلف).
- چرخ رشت، که با چرخ رشته شده باشد. (یادداشت مؤلف).
- دست رشت، که با دست رشته شده باشد. (از یادداشت مؤلف).
|| (اِ) وا. || طینت و طبیعت و سرشت. (ناظم الاطباء). سرشت و طینت. (برهان). سرشت. (فرهنگ جهانگیری) (از شعوری ج 2 ورق 17):
طبع نقاشش به کلک دودرشت
خانه ٔ مانی و آزر سوخته.
(از فرهنگ جهانگیری).
|| (ص) کهنه و فرسوده و از هم فروریخته. (یادداشت مؤلف) (از شعوری ج 2 ص 17). چیزی که از هم فروریزد چون کوشکی یا جامه ٔکهن شده را گویند رشت شده است. (لغت فرس اسدی چ عباس اقبال ص 48):
حاکم آمد یکی بغیض و شبشت
ریشکی گنده و پلیدک و رشت.
معروفی بلخی.
روان راست نو حله ای از بهشت
که هرگز نه فرسوده گردد نه رشت.
اسدی.
کجا خانه ای بد بخوبی بهشت
از آتش دمان دوزخی گشت رشت.
اسدی.
و رجوع به رَشْت شود.

معادل ابجد

شهرى نزدیک رشت

1496

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری